خداوند به تمامی بندگانش چشم داده ولی هرکس توانایی دیدن نداره...
اما ای کاش....
خداوند یک روز ما را قادر به دیدن کند...
ای کاش.....
یک روز ما هم ببینیم.....
همه یک روز بینا میشن اما اون روز......
خداکنه فقط دیر نشه!
برای آنکه این کلمات را می نویسد....
همه چیز از نیلوفر شروع شد. همه چیز از دیدن نیلوفر....
همه چیز از یه دوست شروع شد. همه چیز از یه دوست داشتن.....
که می گفت:
من عشقم به خدا رو تو دستهای نیلوفر 6 ساله پیدا کردم؛ اگه شروع کنم به گفتن گریه م میگیره ولی میگم:
یادم میاد وقتی تو اونهمه هیاهو جلوی نیلوفر روی زمین نشستم و دستای سردش رو توی دستام گرفتم؛ وقتی به چهره آزردش نگاه کردم؛ هم پر از درد شدم؛ هم پر از فریاد و هم پر از زیبایی این جواهر....
از زمان و مکان جدا شدم؛ به خودم گفتم تا حالا چکار کردی تا حالا برای چی زندگی می کردی؛ همه این چند سال نیلوفر بود ولی تو نمیدیدش؛ لمسش نمی کردی؛ وقتی دستش رو دراز می کرد تا ازش یه گل بخری؛ فقط به ساعتت نگاه می کردی که داری برای رسیدن به شرکت دیر می کنی؛ اون لحظه رفتم توی ذهن نیلوفر؛ وقتی بی تفاوت از کنارش مثل آدم گنده ها رد شدم به چی فکر می کرد؟
به این که . . . . . . . . . . درد تمام وجودم رو گرفته بود؛تنها کاری که می تونستم بکنم این بود که در مقابل این بچه سر تعظیم به خاطر ندیدنش فرود آوردم.
وقتی سرم رو آوردم بالا ، پشت اون چهره دودگرفته لبخند زیبایی رو دیدم.
لبخندی که بهم آزادی هدیه داد؛ بهم مسیر عاشقی رو نشون داد؛ بهم مسیر مبارزه و جاودانگی رو نشون داد.
تازه فهمیدم که یه مرده متحرک بودم، هیچی رو ندیدم؛ وای تازه رنگ گل سرخ رو می دیدم؛ تازه بازی ساده بچه ها رو می دیدم؛ تازه رنگ غروب رو توی اون همه هیاهو می دیدم؛ تازه اون همه آدم مرده رو کنارم می دیدم.
اونجا بود که به درک این رسیدم که برای رسیدن به خود باید از خود گذشت!!
نمیدونم وقتی این تجربه زیبا رو می خونی چه حسی بهت دست میده!؟ دلت کجا میره؟!
نمیدونم ولی اینو خوب میدونم که تو هم یکی از کسایی هستی که فرصت دیدن پیدا کردن. فرصت مشاهده....
و فرصت بخشیدن....
و خداوندا! بر ما ببخش و به ما بیاموز که بر دیگران نیز ببخشیم....